عباس های جنگ

ریال نیوز : ۳۳سال پس از پايان جنگ، جنگ آن‌قدر دور است كه از آن فقط خاطره‌اي محو مانده در ذهن بعضي‌ها كه گاهي حمله بعثي‌ها را مرور مي‌كنند و ياد آژيرهاي قرمز و يورش‌هاي وقت و بي‌وقت هواپيماهاي بمب‌افكن مي‌افتند و ته‌مانده ترس‌هاي آن روزها و خزيدن در پناهگاه‌هاي نامطمئن را زنده مي‌كنند.

تهران حالا با فاصله‌اي سی و سه ساله از آتش‌بس از گلوله‌ها پاك شده، ويراني بمباران‌هاي هوايي در آن آباد شده، خرابي‌ها خرم شده و تركش‌هاي مانده به تن شهر پاكسازي شده و همنوا با اين بازسازي‌ها سختي‌هاي جنگ نيز نرم نرمك به خاطره‌ها پيوسته.جنگ حالا آمده روي ديوارهاي تهران و خزيده لابه لاي نقاشي هاي ديواري كه هر كدام تمثالي از يك شهيد را رسم مي كند و قابي بزرگ شده براي تماشاي مردمي كه اگر در هياهوي زندگي پرشتاب ماشيني وقت كنند و سري بلند كنند صدها روح به پرواز درآمده را خواهند شناخت.

لابه لاي اين ديوارها و پشت اين آبادي ها، روي نوك نقشه تهران، جايي كه مولتي ميليونرها و اعيان ها روي شيب دامنه هاي البرز، خانه هاي رويايي و بي سرو ته براي خود ساخته اند و خيابان ها را زير چرخ خودرو هاي لوكس مي گيرند، زنده هاي جنگ هنوز نفس مي كشند. آسايشگاه ثارالله، خون خدا؛ تيمارگاه جانبازان قطع نخاع اينجاست، خانه آدم هايي كه تاريخ گوياي جنگ اند و تا لب پرتگاه مرگ رفته و برگشته اند.

قصه زندگي اينها قصه شجاعت است و بي باكي، قصه پيه خطر به تن زدن، با خطر زندگي كردن و با مرگ همنشين شدن، نهراسيدن، پا سست نكردن، ماندن و جان دادن، زنده ماندن و جانباز شدن. ديوارهاي اين آسايشگاه حائل دو دنياست، آن طرفش دنياي آدم هايي كه از جنگ فاصله گرفته اند و دعا مي كنند ديگر آتش جنگي برافروخته نشود و اين طرفش دنياي آدم هايي كه خودِ جنگ اند و در دهه 60 جامانده اند. جانبازان قطع نخاع، ناتوان و پردرد، درد زخم هاي جنگ را دارند و بيننده اين دردها دلش مي گيرد از بدن هاي رنجوري كه سال هاست درازكش روي اين تخت ها نفس كشيده و در غربتي تلخ فرو رفته اند.

فتاح، رزمنده اي كه تير خلاص خورد

اتاقي بزرگ و پرنور، با پنجره هاي بلند اشرافي، مشرف به درختان كهنسال باغ با تخت هاي خالي رو به روي ماست. صداي پاشنه كفش ها در اصابت با سراميك هاي كف اتاق سكوت را مي شكند و مردي از روي يكي از تخت ها گردن مي چرخاند و چيني به پيشاني مي اندازد و مي گويد سلام. او فتاح است، مردي تنومند از ايلام، خوابيده روي سينه با ملافه سفيد گلدار كه روي پاهاي لختش كشيده شده و رواندازي است براي ران هاي زخم شده اش.

فتاح دستي به پانسمان ها مي زند و باندي بزرگ از زير ملافه نمايان مي شود. اين باندها را روي زخم هاي فتاح كشيده اند كه زخم بستري قديمي است، حاصل 36 سال ماندن مداوم روي تخت، 36 سال بودن روي ويلچر و رسوب 36 ساله زمان روي پاهايي كه از نخاع لمس است.

فتاح جامانده عمليات كربلاي يك است، عمليات تابستان 65، حوالي مهران و ارتفاعات قلاويزان و زوم كرده براي آزادي منصورآباد و هرمز آباد و بهروزان و قلعه كهنه. عمليات كربلاي يك تحت فرمان نيروهاي سپاه بود و فتاح رزمنده اي بسيجي. مهران در تيررس بلندپروازي هاي صدام بود و بعثي ها، زخم خورده از شكست عمليات والفجر هشت كه صدام را جري كرده بود براي تصرف مهران به جاي فاو. مهران در خطر بود و كربلاي يك مي خواست اين خطر را خنثي كند. فتاح و رفقايش براي شناسايي منطقه به بلندي هاي قلاويزان رفتند، كوه هايي صعب العبور كه نه ايران در آن نيرو داشت و نه عراق. اما پايگاه اشرف در آن كمين داشت و فتاح اين را نمي دانست: «كمين خورديم، ما را به رگبار بستند، همه رفقايم شهيد شدند، من هم 14 گلوله خوردم، دو تا به كمرم خورد، همانجا قطع نخاع شدم، هنوز به هوش بودم كه دشمن بالاي سرم ايستاد و تير خلاصي زد، خورد كنار قلبم، به فاصله يك بند انگشت، تير هنوز همانجاست، يادگار كربلاي يك.» و با انگشت به كنار قلبش اشاره مي كند.

معجزه است زنده ماندن فتاح، از آهن بود مي پكيد اين بدن زير بار 14 گلوله و وحشت تير خلاص خوردن از دشمن، اما او زنده ماند، شايد قسمت، شايد سرنوشت.36 سال است فتاح ساكن آسايشگاه است، گاهي مي رود، مي آيد، اما بيشتر اينجاست، براي درمان، حمام كردن و التيام زخم ها.

از حس جانبازي اش كه مي گويد ياد شهيد همت مي كند كه هميشه به رزمنده ها مي گفت دلم نمي خواهد جانباز شوم كه جوان ترها مفهوم اين جمله را درك نمي كردند تا اين كه فتاح جانباز شد و ويلچر نشين: «قبل از مجروح شدن فكر مي كردم جانبازي يعني اين كه يك جاي بدنمان عيب مي كند و بدون مشكل به زندگي ادامه مي دهيم، اما جانبازي آن هم قطع نخاع يعني وابستگي، با دغدغه زخم بستر، درد دائم، عفونت كليه و سنگ آوردن مثانه.»

بدنم مورمور می شود از ديدن تن بي حركت و محكوم به سكون فتاح و شنيدن دردهاي موذي اش وقتي تركش هاي جامانده در عضلاتش حركت مي كند و عفوني مي شود و او مجبور به تحمل است. با اين حال فتاح غم خود را نمي خورد و گوشه ذهنش درگير گمنام ماندن مجاهداني است كه سال ها قبل زير آتش دشمن، جان وسط گذاشته اند و حالا اسمشان در لايه هاي زمان گم شده ؛ حاج حسن شوكت پور، امامي، كشكولي (در كربلاي يك كمين خورد و دشمن گوشش را بريد)، بسطامي، خداكرمي، كياني، جليليان، همه يل ميدان هاي جنگ، بي ادعا، خاكي، بي دو دوتا چهارتاهاي مادي.

غم فتاح، غم رزمندگان بي توقعي است كه در جبهه هاي غرب خمپاره هاي 80 و 120 كه آتش شليكش صورت را مي سوزاند و براي مهارش بايد حائل خمپاره را با كيسه هاي شن نگه مي داشت، روي دوش مي گرفتند و قلب دشمن را نشانه مي رفتند، اما بعد از مجروحيت فراموش شدند و بر اثر شدت جراحات به وادي شهادت رسيدند، در سكوت و غربت.

موسي، ورزش دوست پراميد

قرمز، سرخ، احمر؛ نرده ها، كف، سقف، لباس، كلاه، پرچم، همه سرخ، قرمز، احمر. سلام مي كنيم، نمي شنود، يك بار ديگر سلام، لب خواني مي كند و مي گويد عليك. موسي با دو گوش ناشنوا، درازكش روي تخت با تي شرت و كلاه قرمز، عاشق تيم پرسپوليس و طرفدار دو آتشه فوتبال ساكن آسايشگاه ثارالله است. اتاقي عجيب، پوشانده شده با عكس فوتباليست ها و قهرمان ها، پر از عكس هاي چمران و همت و آبشناسان، همه سرداران و نام آوران جنگ، ارتشي، سپاهي، بسيجي، چريك. عكس ها از در و ديوار بالا مي رود و موسي مي گويد همه عكاسي اوست، نقاشي ها هم كار خودش است، تابلوي نيمه كاره رنگ روغن رئيس جمهور و شهيد كاظمي، جذاب و پركشش.

قصه زندگي موسي از گيلانغرب شروع شد، از سومار، از 40 سال پيش، از پيوستنش به نيروهاي اطلاعاتي و از تسلطش به زبان عربي براي نفوذ در تشكيلات دشمن و تخليه اطلاعاتي اسرا. 40 سال قبل، عمليات مسلم بن عقيل براي تسلط بر مندلي، ارتفاعات گيسكه، كله شوان، كهنه ريگ، سان واپا و سلمان كشته زندگي او را عوض كرد.موسي و چند راه بلد ديگر مشغول پيشروي بودند كه تك تيراندازها آنها را زدند و زخمي ها را بستند و چپاندند در سنگر. موسي و رفقايش ولي براي آزادي تقلا كردند و با وجود زخم ها، دست هم را باز كردند و كمين گرفتند براي دشمن. موسي چفيه را نشان مي دهد: «با همين نگهبان را خفه كرديم.» بعد از مرگ او راه فرارشان باز شد، اما بعثي ها رزمنده هاي آزاد شده را به رگبار بستند و موسي غرق در خون از حال رفت.

در سردخانه يك بار ديگر زندگي موسي تغيير كرد، او شهيدي بود در آستانه خاكسپاري اما آن نفس هاي بموقع سرنوشتش را تغيير داد: «همه همراهانم شهيد شده بودند و در سردخانه بوديم، اما من نفسي كشيدم و كسي ديد و بلافاصله اعزام شدم به بيمارستان.» اين اوج داستان زندگي موسي است، زندگي مسافري بازگشته از ديار باقي، مردي رسيده به مرزهاي آن جهان، غوطه ور در لاهوت و برگشته به ناسوت.

اما تني زخم خورده سوغات اين آمدن و رفتن است. 40 سال خوابيده روي تخت، 40 سال بودن در آسايشگاه، با پاهايي بي حس، روي ويلچر و گوش هايي كه نمي شنود.

موسی می گويد سيم رابطش با دنيا قطع شده، نه مردم كه حتی دوستان قديمش دركش نمی كنند و دنياي اسير در سكوت او را نمي فهمند. همين شده كه موسي پناه آورده به فوتبال، به عشق روزگار جواني اش در محله دولاب تهران. عكس ها را نشانمان مي دهد، سند حضورش در مسابقات فوتبال را، نشسته روي ويلچر و پرحرارت مثل ديگران. مي گويد به ورزشگاه مي رود تا مبلغ فرهنگ ايثار و شهادت باشد، بعدهم عكس هاي گرفته را در شبكه هاي اجتماعي به اشتراك مي گذارد تا بگويد هست، نفس مي كشد و عاشق است، عاشق اين مردم، عاشق كشورش. از آرزوهايش مي پرسم، جواب مي دهد هيچ، اما اصلاح مي كند كه مي خواهد گمنام بميرد، مي خواهد روزی قلب و چشم هايش را به مردمش هديه دهد و آن وقت شهيد شود، دوست دارد روي دوش ابرها باشد كه دريافته زمين جاي خوبي براي مردن نيست و اين آرزوهای لطيف از زبان مردي كه از درد تركش ها خواب ندارد و سوزش پوست شيميايی اش حس دائم سوختن با روغن داغ است اشك را به چشم ها روانه می كند.

محمدباقر: از مردم انتظاري ندارم

بعضي ها طلبكار جنگ اند، اين كه خانه و كاشانه شان را گرفت و آواره شان كرد و داغ به دلشان گذاشت، اما جانبازان قطع نخاع كه بايد طلبكارترين مردم باشند طلبی از جنگ ندارند، نه تنها از جنگ كه از هيچ كس طلب ندارند. نشسته ايم كنار محمدباقر، ما روي صندلي و او با قامتي ناصاف روی ويلچر، با سوندی آويزان از شكم و دست و پاهايي تغيير شكل داده كه پرش های دائم دارد. بازگشت به گذشته انگار آزارش مي دهد يا نه، فكر مي كند گذشته، گذشته است و بايد در حال زندگی كرد، راز كم گويی او از حوادث جنگ و روايت جانبازی اش همين بايد باشد.

اهل مسجد سليمان است، از آن نيروهای داوطلبی كه صداي چكمه های دشمن در سرزمين اجدادی آزارشان می داد و فوج فوج راهی جبهه شان می كرد. سال 64 كه ورق خورد براي محمدباقر آبستن حادثه بود، عمليات والفجر 8 بود و سوداي تسخير فاو. شبه جزيره فاو تسخير شد، سواحل اروند و ساحل شمالی خورعبدالله نيز، اما خون ها ريخت تا چنين شد. محمدباقر يكی از جوان های پرپر شده بود، مجروح با تركش توپ و خمپاره، مدت ها معطل در اغما.

ولي به مرگ نه گفت و به زندگي برگشت، شايد تقدير، حتما سرنوشت، اما با قطع نخاع و وابسته به صندلي چرخدار تا آخرين لحظه عمر. ناراحت خودش نيست اما، دلش خوش است به فداكاري براي وطن و دفاع از ناموس، ولي براي مردم غصه دارد، براي جوان هاي بيكار و خانواده هاي درگير مشكلات مالي. مي گويم از خودت بگو و رنج هايت كه لب به هم مي دوزد و هيچ نمي گويد كه معتقد است دردهاي اجتماع كه درست شود حال آدم هايي مثل او هم خوب مي شود: «من براي كشورم جنگيدم، پشيمان هم نيستم چون دنبال عقيده ام رفتم، اما مشكلات زندگي، مردم را از ما دور مي كند، فكر مي كنند ما همه چيز مي گيريم و آنها از امكانات جا مي مانند، فاصله مردم از ما آزارم مي دهد.»

و چه خوب مي گويد محمدباقر از برخي مردم كه به جانباز به چشم قهرماني ملي و اسطوره اي قابل احترام نمي نگرند و خستگي و رنج را به تن جانبازان مي گذارند. سال ها درازكش روي تخت، سال ها در حسرت حركت، سال ها يكجا نشيني و تنهايي؛ اين خلاصه داستان زندگي جانبازان قطع نخاع است. پشت ديوارهاي آسايشگاه جانبازان، يك دنيا جواني، زندگي و آرزو خاک می خورد.
 

 گزارش : مریم خباز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفت − سه =

پربازدیدترین ها